|
|
نوشته شده در چهار شنبه 4 خرداد 1390
بازدید : 448
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
اگر کوسه ها آدم بودند
دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای "کی " پرسید:
اگر کوسه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر میشدند؟
آقای کی گفت:البته !اگر کوسه ها آدم بودند
توی دریا برای ماهی هاجعبه های محکمی میساختند
همه جور خوراکی توی آن می گذاشتند
مواظب بودند که همیشه پر آب باشد
هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند
برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد
گاه گاه مهمانی های بزرگ بر پا میکردند
چون که
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستانهای کوتاه ,
اگر کوسه ها آدم بودند ,
داستانهای مهیج کوتاه ,
داستانهای جالب ,
,
نوشته شده در چهار شنبه 4 خرداد 1390
بازدید : 408
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
مدیر و منشی
مدیر به منشی میگه برای یه هفته باید بریم مسافرت کارهات رو روبراه کن
منشی زنگ میزنه به شوهرش میگه: من باید با رئیسم برم سفر کاری, کارهات رو روبراه کن
شوهره زنگ میزنه به دوست دخترش, میگه: زنم یه هفته میره ماموریت کارهات رو روبراه کن
معشوقه هم که تدریس خصوصی میکرده به شاگرد کوچولوش زنگ میزنه میگه: من تمام هفته مشغولم نمیتونم بیام
پسره زنگ میزه به پدر بزرگش میگه: معلمم یه هفته کامل نمیاد, بیا هر روز بزنیم بیرون و هوایی عوض کنیم
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستانهای کوتاه ,
مدیر و منشی ,
مدیر ,
منشی ,
نوشته شده در چهار شنبه 4 خرداد 1390
بازدید : 407
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
اگر در درک شرایط فعلی اقتصادی جهان مشکل دارید ممکن است داستان زیر به شما کمک کند:
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستاییها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۱۰ دلار به آنها پول خواهد داد. روستاییها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت ۱۰ دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند.
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستانهای کوتاه ,
درک فعلی شرایط اقتصادی جهان ,
جهان ,
اقتصادی ,
درک ,
میمون ,
,
نوشته شده در چهار شنبه 4 خرداد 1390
بازدید : 390
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
دوستان و همکلاسیها
یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همهی کتابهایش را با خود به خانه می برد.
با خودم گفتم: 'کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!'
من برای آخر هفته ام برنامه ریزی کرده بودم. (مسابقهی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانهی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.
همینطور که می رفتم، تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستانهای کوتاه ,
دوستان ,
همکلاسیها ,
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 33 صفحه بعد
|
|
|